شستشوی مغزی یا کنترل ذهن Mind control, brainwashing, coercive persuasion, thought control

 

شستشوي مغزي تلاشي است براي تغيير افکار و باورهاي فردي ديگر برخلاف ميل و اراده او.

طي جنگ هاي کره، اسيرکننده هاي کره اي و چيني، به شستشوي مغزي اسراي جنگي امريکايي که در اردوگاه ها زنداني بودند مي پرداختند. زندانيان بسياري سرانجام اعتراف کردند که  براي جنگ ميکروبي اجير شده بودند—درحاليکه که اينطور نبوده است—و در پايان اسارتشان، با آنها بيعت وفاداري بستند. حداقل 21 سرباز پس از آزادي از بازگشت به ايالات متحده سر باز زدند. جالب به نظر مي رسد، اما افراد ديرباور اشاره بر اين دارند که اينها 21 نفر از بيش از 20،000 زنداني در کشورهاي کمونيستي بوده اند. آيا شستشوي مغزي واقعاً عمل مي کند؟

در روانشناسي، از مبحث شستشوي مغزي به نام بهسازي و اصلاح عقايد ياد مي شود که مربوط به حوزه  "تاثيرات اجتماعي" است. تاثيرات اجتماعي در هر لحظه و هر روزه انجام مي گيرد. مجموعه  راه هايي است که از طريق آن افراد مي توانند گرايشات، عقايد، و رفتارهاي سايرين را تغيير دهند. براي مثال، هدف متد "تسليم"، ايجاد تغيير در رفتار فرد است و با گرايشات و عقايد او کاري ندارد. به عبارت ديگر به فرد تلقين مي کند که "فقط انجامش بده"!  از طرف ديگر متد "ترغيب"  به دنبال ايجاد تغيير در گرايشات فرد است و به فرد ميگويد "انجامش بده چراکه باعث مي شود احساس خوبي داشته باشي"! متد "تعليم" (که زمانيکه به آنچه آموزش داده مي شود اعتقادي نداشته باشيد، متد تبليغ نيز ناميده مي شود) در تلاش براي تغيير اعتقادات فرد است و به او خاطرنشان مي سازد که "انجامش بده چون مي داني که کار درست اين است". شستشوي مغزي يکي از انواع مهم تاثيرات اجتماعي است که مجموعه اي از تمام اين رويکردها در کنار يکديگر است و در پي ايجاد تغييراتي در فرد مي باشد درحاليکه او خود راضي و موافق با آن تغيير نيست.

از آنجا که شستشوي مغزي نوع تهاجمي از تاثيرات است، نيازمند استقلال و انزواي کامل فرد است، و به همين دليل است که اکثراً در زندان ها و مکتب هاي  توتاليسم انجام مي گيرد. فرد عامل (آنکه شستشوي مغزي مي دهد) بايد کنترل کامل بر روي هدف (کسي که مورد شستشوي مغزي قرار ميگيرد) داشته باشد، تا حدي که حتي غذاخوردن، خوابيدن، حمام رفتن، و ساير نيازهاي اوليه فرد نيز تحت خواست و اراده عامل است. در عمليات شستشوي مغزي، عامل هويت فرد را از روي يک اسلوب معين به طور کلي از بين مي برد به طوري که ديگر عمل نکند. بعد عامل آن هويت از بين رفته را با مجموعه اي از رفتارها، گرايشات، و عقايدي جايگزين مي کند که مورد قبول محيط جديد هدف باشد.

بااينکه اکثر روانشناسان بر اين عقيده اند که شستشوي مغزي تحت شرايط صحيح امکان پذير است، اما برخي آن را برخلاف آنچه رسانه هاي گروهي نشان مي دهند، جزء انواعي از تاثيرت مي بينند که غيرمحتمل و انجام نشدني است. برخي از تعاريف شستشوي مغزي نيازمند تهديدات فيزيکي است و تحت اين تعاريف اکثر مکاتب افراطي نمي توانند طريقه  صحيح شستشوي مغزي را به کار بندند، چون از سوء استفاده و آسيب رساني فيزيکي افراد سرباز مي زنند. ساير تعاريف "کنترل و تهديد غير فيزيکي" را سرلوحه خود قرار داده اند. قطع نظر از اينکه چه تعريفي را انتخاب مي کنيد، کارشناسان بسياري عقيده دارند که حتي تحت شرايط ايدآل براي شستشوي مغزي، تاثيرات اين عمل تقريباً کوتاه مدت هستند و هويت قديمي افراد با شستشوي مغزي به طور کامل نابود نمي شوند. بلکه در خفا مي مانند و زمانيکه اين هويت جديد متوقف شود، باورها، عقايد و گرايشات قبلي فرد دوباره روي کار مي آيند.

روانشناساني وجود دارند که مي گويند تغيير اسيران جنگي امريکايي در طي جنگ هاي کره نتيجه شکنجه بوده است نه شستشوي مغزي. و درواقع اکثر اسيران جنگي در جنگ هاي کره به هيچ وجه به کمونيسم نپيوستند. در اينجا مسئله اعتماد پيش مي آيد. آيا شستشوي مغزي سيستمي است که نتايج مشابه اي در فرهنگ ها و گونه هاي شخصيتي ايجاد مي کند، يااينکه منوط به آمادگي و مستعد بودن هدف براي تغيير است؟ در قسمت بعدي توصيفات و تعاريف يکي از کارشناسان دررابطه با شستشوي مغزي را مطرح مي کنيم.

تکنيک هاي شستشوي مغزي

در اواخر دهه پنجاه ميلادي، روانشناس رابرت جي ليفتون، روي زندانيان سابق جنگ کره و اردوگاه هاي چيني ها در جنگ تحقيقاتي انجام داد. او مشخص کرد که آنها تحت فرايند چند مرحله اي قرار گرفته بودند که با حمله به شخصيت آغاز مي شد و با چيزي به شکل تغيير در باورها پايان مي گرفت. ليفتون در آخر مجموعه اي از مراحل را براي شستشوي مغزي معرفي مي کند که در زير به آنها اشاره مي کنيم:

1. حمله به شخصيت فرد

2. گناه

3. خيانت به خود

4. نقطه قطع

5. ملايمت

6. مجبور کردن به اعتراف

7. شبکه سازي جرم و گناه

8. آزاد کردن جرم

9. پيشرفت و هماهنگي

10. اعتراف نهايي و تولد دوباره

هريک از اين مراحل در محيطي منزوي صورت مي گيرد. اين يعني هرگونه نقطه ارجاع اجتماعي "عادي" از دسترس خارج مي شود و تکنيک هاي تيره کردن ذهن مثل محروميت از خواب و سوء هاضمه بخشي از اين فرايند هستند. احتمال وجود تهديد آزاررساني فيزيکي هميشه وجود دارد که تفکر منتقدانه و مستقل را براي هدف دشوارتر مي کند.

مي توان فرايند ليفتون را به سه مرحله کلي تقسيم کرد: خرد کردن نفس، معرفي احتمال نجات و رهايي، و بازسازي نفس.

1) خرد کردن نفس

حمله به شخصيت: تو آن چيزي نيستي که فکر مي کني.

اين يک حمله سيستماتيک به نفس هدف (که شخصيت يا ضمير او نيز ناميده مي شود) و سيستم عقيدتي او مي باشد. عامل هر چيزي که به هدف هويت مي دهد را انکار کرده و از بين مي برد: "تو يک سرباز نيستي." "تو مرد نيستي". "تو از آزادي دفاع نمي کني." هدف روزها، هفته ها و ماه هاي متوالي تحت حملات مداوم است تا جاييکه خسته، گيج و درهم ريخته مي شود. در چنين وضعيتي از استحکام باورها و اعتقاداتش کاسته مي شود.

جرم: تو بدي.

درحاليکه بحران هويت در فرد آغاز مي شود، عامل به طور همزمان حس بسيار شديدي از گناه در هدف ايجاد مي کند. عامل مداوماً و شديداً هدف را براي هر "گناهي" که مرتکب شده، چه بزرگ و چه کوچک، در هم مي کوبد. عامل از هدف براي همه چيز از "بدي و شرارت" باورهايش تا کند غذا خوردنش انتقاد مي کند. هدف کم کم از اينکه هر کاري که انجام مي دهد اشتباه است احساس خجالت مي کند.

خيانت به خود: قبول کن که بدي.

وقتي هدف در هم ريخته و غرق در گناه شد، عامل او را مجبور مي کند (چه با تهديد به آزار فيزيکي يا ادامه حمله فکري) که خانواده، دوستان و همتايانش را که همان سيستم عقيدتي "غلط" مشابه  با او را دارند متهم کند. اين خيانت به اعتقادات خود و افرادي که به آنها حس وفاداري دارد به شرم و بي هويتي او اضافه مي کند.

نقطه از هم گسيختگي: من کيم، من کجام، من چه کار بايد بکنم؟

وقتي هويت فرد هدف دچار بحران مي شود و او احساس شرم و خجالت مي کند و به همه آنچه که تا به حال باور داشته نيز خيانت مي کند، او دچار "از هم گسيختگي عصبي مي شود. در روانشناسي، "از هم گسيختگي عصبي" مجموعه اي از علائم جدي است که مي تواند نشاندهنده هرگونه اختلال روانشناسي باشد که شامل افسردگي شديد،گريه هاي غيرقابل کنترل،  و يا در هم ريختگي کلي فرد مي شود. هدف ديگر قادر به درک واقعيت نخواهد بود و احساس گم گشتگي و تنهايي شديد خواهد کرد. وقتي هدف به نقطه از هم گسيختگي مي رسد، نفس او بيشتري آمادگي جذب را دارد—او هيچ درک درستي از اينکه کيست و چه اتفاقي براي او مي افتد ندارد. در اين زمان، عامل سعي مي کند سيستم عقيدتي جديدي را به هدف معرفي مي کند که او را از اين بدبختي نجات دهد.

امکان نجات

ملايمت: من مي توانم کمکت کنم.

درحاليکه هدف در وضعيت بحران است، عامل کمي به او محبت و مهرباني نشان ميدهد. ممکن است ليوان آبي به او تعارف کند يا از او بپرسد که چقدر دلش براي خانه تنگ شده. در وضعيت از هم گسيختگي که در نتيجه حملات روانشناسي شديد و بي پايان ايجاد شده است، اين مهرباني کوچک به نظر بسيار بزرگ خواهد آمد و هدف حس رهايي کرده و تصور مي کند که عامل جانش را نجات داده است.

اجبار به اعتراف: تو مي تواني به خودت کمک کني.

براي اولين بار در فرايند شستشوي مغزي، هدف با تضاد بين گناه و درد از حملات شخصيتي و آسودگي ناکهاني از آن محبت روبه رو مي شود. ممکن است هدف بخواهد محبتي که به او شده را جبران کند و در اين نقطه، عامل امکان اعتراف را بعنوان راهي براي رهايي از درد و گناه ارائه مي کند.

شبکه سازي گناه: به اين خاطر است که درد مي کشي.

پس از هفته ها يا ماه ها حمله، سردرگمي، از هم گسيختگي و لحظاتي از مهرباني، گناه هدف معني خود را از دست مي دهد—او مطمئن نيست که چه اشتباهي مرتکب شده، فقط مي داند که اشتباه کرده است. اين مسئله جاي خالي ايجاد مي کند که اجازه مي دهد عامل آن را پر کند. او مي تواند آن اشتباه را به هر چيزي که مي خواهد نسبت دهد. عامل گناه هدف را به سيستم عقيدتي که مي خواهد جايگزين کند وصل مي کند. هدف کم کم باور مي کند که سيستم عقيدتي اوست که موجبات درد و خجالت او را فراهم کرده است. تفاوت بين کهنه و نو پديدار مي شود: سيستم عقيدتي کهنه که موجب رنج و درد رواني بود و سيستم عقيدتي نو که مي تواند موجبات رهايي و آزادي از آن رنج و درد را فراهم کند.

رهايي از گناه: اين من نيستم، سيستم عقيدتي من است.

هدف مورد نظر رها مي شود تا ياد بگيرد که اشتباه او دليل خارجي دارد، که خودِ او به تنهايي نيست که به طرزي گريزناپذير بد است. اين يعني او مي تواند با فرار کردن از سيستم عقيدتي نادرست، از اشتباه خود هم فرار کند. آنچه که بايد انجام دهد اين است که افراد و موسسات مرتبط با آن سيستم عقيدتي را متهم کند تا ديگر در رنج و درد نباشد. هدف با اعتراف به اعمال مربوط به سيستم عقيدتي سابق خود، توان رها کردن خود از اشتباه را دارد. با اين اعترافات کامل، هدف هويت قبلي خود را به طور کامل پس زده و مردود مي کند. اکنون ديگر نوبت عامل است که يک سيستم عقيدتي جديد را به او معرفي کند.

بازسازي نفس

پيشرفت و هماهنگي: اگر بخواهي مي تواني خوب را انتخاب کني.

عامل يک سيستم عقيدتي جديد را بعنوان راهي به سوي "خوبي" معرفي مي کند. در اين مرحله، عامل دست از آزار و اذيت برداشته و در پيوند با سيستم عقيدتي جديد، آسايش و راحتي فکري براي هدف فراهم مي کند. هدف احساس خواهد کرد که اين اوست که بايد بين سيستم عقيدتي سابق و جديد يکي را انتخاب کند و سرنوشت او در دست خودش است. تا اين لحظه هدف سيستم عقيدتي سابق خود را در واکنش به ملايمت و محبت ارائه شده مردود ساخته و به حساب تضاد سيستم هاي عقيدتي با هم، انتخابي هوشيارانه خواهد داشت و به اين طريق از شر گناه خلاص خواهد شد: اگر باور او حقيقي بود، به کسي خيانت نمي کرد. اين تصميم، تصميم دشواري نيست: هويت جديد امن و خوشايند است چون مانند سيستم عقيدتي سابق، موجب از هم گسيختگي او نمي شود.

اعتراف نهايي و تولد دوباره: من خوب را انتخاب مي کنم.

هدف با مقايسه درد و رنج هويت قديمي با آرامش هويت جديد، هويت جديد را انتخاب مي کند. او سيستم عقيدتي سابق خود را پس زده و خود را به سيستم عقيدتي جديد که قرار است زندگي او را بهتر کند، متعهد مي سازد. در اين مرحله نهايي معمولاً مراسم هايي براي ورود فرد هدف به اجتماع جديد برگزار مي شود. اين مرحله توسط بعضي از افرادي که شستشوي مغزي شده اند به "تولد دوباره" ياد مي شود.

يک فرايند شستشوي مغزي مانند آنچه در بالا ذکر شد در آزمايشگاه هاي مدرن آزمايش نمي شود چون براي هدف مخرب است و درنتيجه مي تواند نوعي آزمايش علمي غيراخلاقي باشد. ليفتون اين ايده شستشوي مغزي را با تکنيک هايي که توسط اسيرکننده هاي جنگ کره و ساير نمونه هاي شستشوي مغزي در همان عصر خلق کرده است. ازآنجا که ليفتون و ساير روانشناسان انواع مختلفي از مجموعه مراحلي که منجر به وضعيت تلقين پذيري شديد مي شود شناخته اند، يک سوال جالب در اين ميان اين است که چرا برخي افراد شستشوي مغزي مي شوند و برخي نمي شوند.

برخي خصوصيات خاص شخصيتي در هدف هاي شستشوي مغزي مي توانند در تاثيرگذاري اين فرايند موثر باشند. افراديکه معمولاً دچار عدم اعتماد به نفس هستندف هويت ضعيفي دارند و به گناه و مطلق گرايي (تفکر سياه و سفيد) تمايل نشان مي دهند راحت تر تحت شستشوي مغزي قرار مي گيرند و آنها که شخصيت و اعتماد به نفسي قوي دارند درمقابل شستشوي مغزي مقاوم تر هستند. برخي گزارش ها نشان مي دهد ايمان قوي به جدا شدن هدف از فرايند شستشوي مغزي کمک ميکند. ايمان به فرد کمک مي کند خود را با تجسم سازي وس اير تکنيک هاي مديتيشن از محيط واقعي خود جدا کند. در ارتش هم به سربازان درمورد روش هاي مورد استفاده در شستشوي مغزي آموزش مي دهد چون علم هدف از اين فرايند از تاثير آن مي کاهد.

بااينکه توجه امريکا در دهه پنجاه پس از جنگ کره به سوي شستشوي مغزي جلب شد، اما فرايند شستشوي مغزي قبل تر از آن وجود داشت. پژوهشگران ريشه هاي آن را تا کمپ هاي زندانيان روسيه کمونيستي در اوايل 1900 که زندانيان سياسي را براي قبول ديدگاه کمونيستي آموزش مي دادند، دنبال کرده اند.

شستشوي مغزي در ادبيات و سينما

در ادبيات و سينماي امروز از سناريو شستشوي مغزي کاملاً آزادانه استفاده مي کنند. شستشوي مغزي به ذات انسان برمي گردد: آيا همه ما عروسک خيمه شب بازي هستيم؟ قهرمان اصلي در کتاب "1984" اثر جرج اورول تحت نوعي شستشوي مغزي از نوع کلاسيک قرار مي گيرد که با اعتراف معروف به شکنجه گرانش پايان مي گيرد: "دو بعلاوه دو مي شود پنج." در سال 1962 "کانديداي منچوري"، شستشوي مغزي يک جاني روبوتي توليد مي کند که قادر به از بين بردن فرمانده کنترل کننده آن نيست. در فيلم "پرتقال کوکي" (1971) شستشوي مغزي سازماني بعنوان انتخابي براي متهمين خشن و وحشي براي کم کردن از دوره محکوميت خود، نشان داده مي شود.

در سال 1929؛ مائوتسه تونگ که بعدها رهبر حزب کمونيست چين مي شود، از عبارت “ssu-hsiang tou-cheng” که "مبارزه فکري" ترجمه مي شود براي توصيف فرايند شستشوي مغزي استفاده مي کند. زندانيان سياسي در چين و کره مداوماً به تکنيک هاي تغيير کيش کمونيست بعنوان امري طبيعي متهم مي شدند. ايده مدرن و واژه "شستشوي مغزي" اولين بار توسط ادوارد هانتر در سال 1951 براي توصيف آنچه بر  اسراي امريکايي در جنگ کره گذشت استفاده شد. هانتر اين ايده را زماني معرفي کرد که امريکايي ها ترسيده بودند: جنگ سرد بود و امريکا از ايده تلقين فکري کمونيستي از طريق شستشوي مغزي واهمه داشت. چون ممکن بود خود آنها نيز بدون آنکه بفهمند به آن ايده بپيوندند.

به دنبال آشکارسازي هاي جنگ کره، دولت ايالات متحده بسيار از عقب ماندن در دوران جنگ افزار واهمه داشت به همين علت شروع به تحقيقات کنترل ذهني خود کرد. در سال 1953، CIA برنامه اي به نام MKULTRA را آغاز کرد. در يک تحقيق، CIA به طور فرضي LCD هايي براي بررسي تاثيرات مواد مخدر و داروهاي روان گردان و آزمايش تاثيربخشي داروهاي روان پريشي زا در تبديل شستشوي مغزي به يک حالت مساعد داده شد. نتايج تحقيق چندان دلگرم کننده نبود و شرکت کننده ها فبه طور فرضي از اين آزمايشات صدمه ديدند. آزمايش موادمخدر توسط CIA قانوناً در دهه هفتاد توسط مجلس رد شد. توجه عموم به شستشوي مغزي مختصراً پس از جنگ سرد فروکش کرد اما در دهه شصت و هفتاد با ظهور گروه هاي مذهبي و سياسي بيشمار دوباره روي کار آمد. والديني که از عقايد و فعاليت هاي جديد فرزندانشان دچار وحشت شده بودند مطمئن بودند که آنها توسط يک مکتب فکري شستشوي مغزي داده شده اند. به نظر مي رسيد که آمار بيشمار خودکشي ها و قتل هايي که توسط درصد پاييني از آن مکتب هاي فکري انجام مي گرفتند، به ترس از شستشوي مغزي صحه گذاشته و بعضي از والدين تا جايي پيش رفتند که دستور ربايش فرزندانشان را دادند تا از تاثير رهبران آن مکتب هاي فکري دور شوند.

يکي از قربانيان شستشوي مغزي در آن زمان پاتي هيرست وارث دارايي هيرست بود که بعدها که در تلاش براي سرقت از بانک بود، در محاکمه اش با عنوان کردن شستشوي مغزي از خود دفاع مي کند. هيرست در دهه هفتاد پس از اينکه توسط ارتش آزادي خواه سيميونزه (که نوعي مکتب فکري سياسي بود) ربوده شد به معروفيت رسيد و در آخر خود به آن گروه پيوست. هيرست اينطور گزارش مي کند که پس از ربودن او را در يک اتاق تاريک حبس براي روزهاي متمادي خسته و گرسنه کرده و اعضاي آن گروه او را با ايدئولوژي هاي ضد سرمايه داري خود بمباران مي کردند. طي دو ماه از ربودن وي، پاتي هيرست نام خود را تغيير داده و خانواده خود را "هيرست هاي خوک صفت" معرفي کرده و همراه با رباينده هاي خود در يک عمليات سرقت از بانک شرکت کرد.

پاتي هيرست در سال 1976 برايسرقت از بانک محاکمه شد ووکيل مدافع مشهور اف. لي بايلي از او دفاع کرد. در دفاع از او عنوان شد که هيرست توسط آن گروه نامبرده شستشوي مغزي داده شده و در غير اينصورت به هيچ عنوان چنين جرمي را مرتکب نمي شده است. در آن وضعيت فکري او نمي توانسته خوب را از بد تشخيص دهد. او متهم شناخته شده و به هفت سال حبس محکوم شد. در سال 1979 که دو سال از محکوميت او مي گذشت، پرزيدنت کارتر محکوميت او را عفو کرد.

در بخش بعدي به مورد لي بويد مالوو اشاره مي کنيم.

مورد لي بويد مالوو

يک نمونه ديگر دفاع از طريق "جنون با شستشوي مغزي" 30 سال بعد انجام گرفت که لي بويد مالوو به خاطر نقشي که در حملات تيراندازي واشنگتن در سال 2002 داشت به محاکمه کشيده شده بود. مالوو 17 ساله و جان آلن محمد 42 ساله در يک حمله کشتار 10 نفر را کشته و 3 نفر را زخمي کردند. در دفاع از مالوو در دادگاه گفته شد که مالوو نوجوان توسط محمد براي ارتکاب به آن جنايات شستشوي مغزي داده شده که در شرايطي غير از اين انجام نمي گرفت. براساس "دفاع شستشوي مغزي" در روانشناسي امروز:

محمد، مالوو 15 ساله را در جزيره کاريب آنتيگوا که در آنجا مادرش او را ترک کرده بود يافته و او را در سال 2001 به ايالات متحده آورده بود. محمد که يک سرباز قديمي بود فکر اين نوجوان را با ديدگاه هايي از جنگ نژادپرستانه پر کرده و تيراندازي را به او آموزش داده بود. او مالوو را تحت تاثير اسلام خاص و تندرو خود قرار داده و رژيم و تمريناتي سخت را به او تحميل کرده بود.

استدلال اين بود که مالوو شستشوي مغزي داده شده و به همين دليل قادر به تشخيص خوب از بد نبوده است. مالوو متهم شناخته شده و به حبس ابد محکوم گشت. (محمد در دادگاهي جدا به قصاص محکوم شد)
به نظر مي رسد که بين ترس از شستشوي مغزي در جامعه امروزي همانطور که در فيلم ها و ادبيات ديده مي شود و باور آشکار بسياري افراد که بر مسند قضاوت مي نشينند و آن را امري بيخود و بي معني مي دانند، تفاوت وجود دارد. احتمالاً به اين دليل است که افراد تصور مي کنند اين مسئله هيچوقت براي خود آنها اتفاق نمي افتد و يا يک بي ميلي کلي است براي عفو کردن يک مجرم. دليل آن هرچه که باشد، به نظر مي رسد که افراد مي توانند بين شستشوي مغزي امروز و شستشوي مغزي در آينده تفاوت قائل شوند. آينده شستشوي مغزي، اگر بتوان به هاليوود و تئوريسين ها اعتماد کرد، رويکردهايي با تکنولوژي هاي جديدتر خواهد داشت. البته ايمپلنت مغز بسيار ترسناک تر از آزار و شکنجه هاي لفظي و فيزيکي روي هويت افراد است. ايمپلنت مغز به همراه تکنيک هاي هيپنوتيز تمام آن چيزي است که براي کنترل فکر، اعمال و باورهاي يک انسان مورد نياز است. اما اکثر دانشمندان اتفاق نظر دارند که زمينه عصب شناسي بسيار به درک و شناخت مغز انسان نزديک است. همچنين بسياري از روانشناسان عقيده دارند شستشوي مغزي در مقياس بزرگ—مثلاً از طريق رسانه هاي گروهي—ممکن نيست چون فرايند تغيير فکر نيازمند جدا سازي و وابستگي کامل فرد است. عوض کردن هسته شخصيت يک فرد و سيستم عقيدتي او کار چندان ساده اي نيست.

 

 

شستشوی مغزی عمدتاً در جریان بازسازی سیاسی انجام می‌شود، چنان که در انقلاب فرهنگی چین کمونیست، اسرای جنگی، شکنجه مخالفین سیاسی، گروگان گیری تروریستها، و نمونه آشنا تر آن در فرهنگ غرب، تلقینات فرقه‌های مذهبی تمامیت خواه، به تفصیل می‌توان شستشوی مغزی را مشاهده کرد. شستشوی مغزی به این معناست که تحت شرایط فشار و ارعاب کافی، فرد را وادار به تبعیت از خواسته‌های افراد صاحب قدرت کرد و تغییرات عمده‌ای در شخصیت، باورها، و رفتارهای او به وجود آورد. افرادی که در معرض چنین شرایطی قرار می‌گیرند ممکن است آسیبهای قابل توجهی ببینند، مثل از دست دادن سلامتی یا حتی زندگی، و نوعاً به شکل‌های مختلفی از علایم تجزیه‌ای و پس از سانحه دچار می‌شوند.

اولین مرحله این فرایند زورگویانه(coercive process) به ایجاد مصنوعی یک بحران هویت تشبیه شده است که با پیدایش یک هویت کاذب و جدید همراه است و خصوصیات یک حالت تجزیه‌ای را دارد. تحت شرایط وابستگی مفرط و بدخیم، آسیب پذیری توان فرسا، و به خطر افتادن زندگی، فرد دچار حالتی می‌شود که مشخصات آن عبارتند از آرمانی سازی مفرط افراد گروگان گیر، و سپس همانند سازی با پرخاشگر و برونی کردن (externalization) فرامن (سوپر ایگو)، تطابق توأم با واپس روی، که اصطلاحاً کودک ماندگی ناشی از آسیب(traumatic infantilism) خوانده می‌شود، فلج اراده، و یک حالت خشک شدن از ترس(frozen fright). فنون اجبار و شکنجه‌ای که نوعاً برای القای چنین حالتی در فرد قربانی به کار می‌روند، مفصلاً تشریح شده‌اند و عبارتند از منزوی کردن فرد، تحقیر و توهین، نظارت و کنترل بر تمام ارتباطات و عملکردهای اساسی روزمره، القای ترس و سردرگمی، فشار بر همتایان، اتخاذ اقدامات معمول به صورت تکراری و یکنواخت، غیر قابل پیش بینی کردن منابع محیطی، طرد و انکار روابط و ارزشهای گذشته، و انواع و اقسام محرومیت‌ها. هرچند می‌توان سوء رفتار جسمی و جنسی، شکنجه، و افراط در محرومیت حسی و بی توجهی فیزیکی را نیز بخشی از این فرایند دانست، ولی وجود این عوامل برای تعریف یک فرایند زورگویانه الزامی نیست. در نتیجه، قربانیان این فرایندها که به طور گسترده مورد مطالعه قرار گرفته‌اند، علایم پس از سانحه و تجزیه‌ای وسیعی را از خود نشان داده‌اند، از جمله: تغییرات بنیادی در هویت، ارزشها، و باورها؛ افول انعطاف‌پذیری شناختی توأم با واپس روی به سمت ادراکهای ساده انگارانه‌ای نظیر خیر و شر یا غالب و مغلوب؛ کرختی تجربه و کندی عاطفی؛ حالتهای شبه خلسه و کاهش پاسخ دهی محیطی؛ و در برخی موارد، علایم تجزیه‌ای شدیدتری نظیر فراموشی، مسخ شخصیت، و تغییرات هویت.

درمان قربانیان زورگویی از تنوع چشمگیری برخوردار است، و به پیشینه خاص آنها، شرایطی که درگیر آن بوده‌اند، و فضای درخواست کمک بستگی دارد. با اینکه هیچ مطالعه سازمان یافته‌ای در این زمینه انجام نشده است، ولی روشهای اساسی عبارتند از تعیین و تأیید تجارب آسیب زا و فنون اعمال زور، بازسازی شناختی نسبت به رویدادهای اتفاق افتاده، جستجوی صدمات و آسیبهای روانی قبلی (در صورت امکان)، و فنون عمومی که در حالتهای پس از سانحه و حالتهای تجزیه‌ای به کار می‌روند. به علاوه مداخلات خانوادگی و خانواده درمانی نیز ممکن است لازم باشند (حداقل در موارد مربوط به تلقینات مذهبی)، چون در چنین مواردی معمولاً ارعاب و آشفتگی شدیدی در خانواده رخ می‌دهد.

 

 


  • نویسنده : علی نظری
  • بازدید : 1079بار
  • انتشار : یک شنبه 28 آبان 1396 - 1:32